اداره و حكمرانیِ دولتی را به هیچ وجه نمیتوان بهعنوان سیاست تعریف نمود؛ نوعی قدرتِ قاعدهمند و هنجاریافته است...
عبدالله اوجالان
مفهوم سیاست [یا پولیتیكا] بازنمود پدیدهیی اجتماعی است كه درك آن حداقل به اندازهی درك مفهوم قدرت دشوار میباشد. "پولیتیكا" كه هم مفهوم مدیریت و هم مفهوم قدرت را تداعی مینماید، بهمثابهی واژه دارای ریشهای یونانی است و به معنای «مدیریت شهر» میباشد. اما وقتی از سیاست بهمنزلهی یك پدیدهی اجتماعی بحث به میان میآید، میتوان آن را همچون رشد و بالندگی جامعه از طریق مدیریت آزادانه و توسعهدهی آن تا سطح فردی، تعریف نمود. سیاست، پدیدهی مدیریت را در خود میگنجاند اما نمیتوان آن را به "مدیریت" فروكاست. آن را نه با مدیریت ذاتی و نه با مدیریت قدرتمحور نمیتوان یكسان انگاشت. تعبیرنمودن سیاست به «حوزهی آزادی جامعه و عرصهی آفرینشی كه در آن، پیشرفت و توسعه از طریق معنا و اراده پدید میآید»، به واقعیت ماهوی سیاست نزدیكتر است. حتی میتوان سیاست را با آزادی همسان دانست. در اینجا جامعه هم از طریق اندیشه و هم در عمل، به خودْهستی و هویت خویش پی میبرد، آن را رشد میدهد و حفاظت مینماید. هنگامی كه سیاست بهصورت قوّهی خودمدیری درمیآید، بهمثابهی سیاست دموكراتیك كسب هویت مینماید. در صورتی كه سیاست به حالت مدیریت قدرتمحور درآید، میتوان آن را بهشكل انحراف سیاست از واقعیت ماهوی خویش و درافتادنش به وضعیت خودانكاری ارزیابی نمود. حوزهی قدرت، حوزهی نفی سیاست است. بنابراین مدیریت دولتی، برخلاف آنچه لیبرالیسم به اصرار آن را تحمیل مینماید، نوعی سیاست و مدیریت سیاسی نیست؛ بلكه بالعكس به معنای نفی سیاست و در عوض آن جایگزیننمودن "مدیریت كامشكار قدرتمحور" یا "اداره و حكمرانیِ قاعدهمندِ دولت" خواهد بود. اداره و حكمرانیِ دولتی را به هیچ وجه نمیتوان بهعنوان سیاست تعریف نمود؛ نوعی قدرتِ قاعدهمند و هنجاریافته است. خود قدرت نیز در هر حال و وضعی، نفی سیاست است.
حوزهیی كه در جامعهشناسی بیشتر از هر چیز اغتشاش و آشفتگی مفهومی در آن رخ میدهد، حوزهی روابط قدرت، مدیریت و سیاست میباشد. مفاهیم آنچنان بهصورت مختلط و همسانانگارانه بهكار میروند كه سقف تمامی علوم اجتماعی به شیوهای زنجیروار بهصورت اشتباه چیده میشود. علوم اجتماعیِ الهامگرفته از ایدئولوژی لیبرال، در این حوزه به یك آشفتگی و اغتشاش ذهنی بیحدومرز خدمت مینمایند. بهویژه تمام عملكردهای نظامهای حاكمیتگرا سیاست عنوان گشته و عناصر سیاسیای كه توانستهاند پابرجا باقی بمانند نیز نادیده گرفته میشوند و بهشكل «مدیریت ابتدائی عشیرهای، محلیگرایی تنگنظرانه و محدود، ناتوان از تشخیص درازمدت و ناتوان از نمایندگیِ منافع بنیادین ملیِ داخلی و خارجی» مورد قضاوت واقع میگردند. در این زمینه، آشفتگی و اغتشاش ذهنی بسیار عظیم است. علیرغم اینكه سیاست مدتهاست از جامعه طرد شده و بهجایش رمزهای قدرتی نشانده شدهاند كه همسان با خیانتاند، به راحتی دَم از نوعی توسعهدهی عظیمِ سیاسی و رسیدن سیاست به سطحی مدرن و متمدن میزنند. حالآنكه در حوزهی اجتماعیِ سیاستمند، بایستی منافع حیاتی جامعه و صحّت و كمالیافتگی ساختاری و معناییِ آن مصداق و اعتبار داشته باشد. جوامع فاقد سیاست و یا دارای سیاستی ضعیف، یا گرفتار یك قدرت نابودگر و استثماریِ خارجی میشوند یا با فشار و استثمار یك قشر نُخبهی قدرتمدار و طبقهی استثمارگر داخلی روبهرو خواهند گردید. بزرگترین نیكیای كه بتوان در حق جامعهای روا داشت، ارتقاء بخشیدن آن به سطح جامعهی سیاسی است. مورد بهتر، رسانیدن آن به یك دموكراسی مستمر و ساختارین است كه سیاست دموكراتیك بهصورت بیست و چهار ساعته در آن عمل نماید.
در عصر ما برخورداربودن از فُرم جامعهی سیاسی، طی خطوطی اصلی در دو مسیر منجر به تكوین ملت میشود: راه سنتی كاپیتالیستی، راهی است كه به دولتـ ملت منجر میگردد. در شرایط مدرنیتهی كاپیتالیستی اگر یك جامعه بدون دولت باشد، دولتش سرنگون گشته یا در وضعیت انحلال بهسر ببرد، سیاستهای دینگرا و ملیگرا جامعهی مذكور را بهسوی یك دولت نوین یعنی دولتـ ملت سوق میدهد. اگر آن جامعه دارای دولتی سنتی و ناتوان باشد، یك دولتـ ملت قویتر را جایگزین آن دولت مینماید. دومین راه مبدلشدن به ملت، راه تكوین ملت دموكراتیك است. بهویژه به سبب خصلت مسئلهساز دولتـ ملتها، امروزه جوامع سیاسی و نیروهای مدیریتی آنها در مسیر مبدلشدن به ملت دموكراتیك عمل مینمایند و ناچار میشوند یا از طریق رفرمها یا از طریق انقلاب، به حالت ملت دموكراتیك درآیند. در دورانی كه كاپیتالیسم رو به ترقی نهاد، دولتـ ملتها گرایش غالب و رایج بودند و در شرایط امروزین كه دچار فروپاشی است نیز اكثراً در مسیر مبدلشدن به ملت دموكراتیك، سیری تكاملی طی مینمایند. در این موضوع، عدم همسانانگاری "نیروی سیاسی" با "قدرت دولتی" بسیار اهمیت دارد. سیاست را نمیتوان با "قدرت و شكل هنجارپذیرفتهی آن یعنی دولت"، همسان دانست. در سرشتِ سیاست، آزادی وجود دارد. جوامع یا ملل سیاسیشونده، جوامع و مللیاند كه آزاد میشوند.
هر جامعه و ملتی كه نیرویی از نوع دولت و قدرت كسب نماید، ضمن اینكه آزاد نمیشود، اگر دارای خصوصیات دموكراتیك باشد، با ازدستدادنِ آزادیهای موجودش مواجه میگردد. به همین جهت هر اندازه یك جامعه را از پدیدههای دولت یا قدرت عاری و تمیز گردانیم، به همان میزان دروازههای آن را به روی آزادی میگشاییم. شرط اساسی جهت آزادنمودن آن جامعه و ملت نیز نگهداشتن آن در یك موقعیت سیاسی دائمی است. جامعهای كه از دولت و قدرت تمیز و عاری شده ولی نتوانسته سیاسی گردد، به موقعیت جامعه و یا ملتی درمیافتد كه در مقابل آنارشی یا كائوس تسلیم گشته است. اگر جوامع یا ملتها طی مدتزمانی كوتاه از آنارشی یا كائوس رهایی نیابند، تباه گشته و آلتوابزار عوالم [یا كسموسهای] بیگانه میگردند. كائوس و آنارشی تنها در مدتزمانی موقت یا كوتاه میتوانند نقشی مولّد ایفا نماید. به همین دلیل نیز وارد میدانشدنِ پدیدهی سیاسی، شرطی لازم است. سیاست نهتنها آزاد مینماید، در عین حال نظم و سامان نیز میبخشد. سیاست، یك نیروی بیهمتای نظمدهنده و سامانبخش است؛ نوعی هنر است. مقولهی مخالفِ تنظیمات سركوبگرانهی دولتها و قدرتها را بازنمایی میكند. به میزانی كه سیاست در درون جامعه یا ملت قوی باشد، نیروهای دولت و قدرت نیز به همان میزان ضعیفاند و ناچارند كه ضعیف باشند. عكس آن نیز مصداق دارد. به میزانی كه نیروی دولت یا قدرت در درون یك جامعه یا ملت افزون باشد، سیاست و بهتبع آن آزادی نیز به همان میزان ضعیف است.