همچنانکه هستیشناسی افلاطون بر بنیان زمان، مکان، مبدا، انسانیت استوار نیست، به همان شکل هستیشناسی در مدرنیتهی کاپیتالیستی ...
رامین گارا
اولین ظهور اندیشه هستی پس از شیرازهگرفتن دو فکر مجزای "هستی" و "فراهستی" یا به عبارت دیگر ماتریالیسم و متافیزیک به میان آمد. متافیزیک، گرچه با افلاطون در قالب "ایده" به اوج رسید، اما ریشهی آن به نوعی به فیثاغورث و پارمانیدس میرسد. فیثاغورس با تقدس اعداد، بهویژه "یک" و پارمانیدس با خلق مفهوم ایدهآلی وحدت وجود و وحدانیت، اولین سنگبناهای جنجالبرانگیز مفاهیم و فرایندهای هستیشناسی را پایه گذاردند و امروزه همچنان بهصورتی عطشناک بزرگترین دغدغهی فلسفه و علم است. حل معمای "هستی چیست؟" در واقع بیان "حقیقت و معرفت" است. بزرگترین استاد این رویگرد متافیزیکی هستی، پارمانیدس است. آنچنان که به افلاطون اهمیت داده شده، به همان اندازه پارمانیدس از یاد رفته است! اگرچه افلاطون اوج متافیزیک و ایدهآلیسم است، قریب دو هزاره است که بر فلسفه و حوزهی اندیشه اروپا سیطره دارد، اما استاد اصلی پارمانیدس است که به تمامی مسیر فلسفه و عاقبت آن را تغییر داده و برای هزاران سال جهت داد.
تمامی مساله حاد و دغدغهی بنیادین فلسفه، "هستی" و بنابراین "حقیقت" شد. نمیتوان گفت که پس از هبوط طالس و شکلگیری فلسفه, مسالهی هستی پایهریزی شد؛ زیرا پیشتر هستی بهمثابهی بنیادیترین مسالهی انسان حتی در متولوژی هم مطرح بوده و در قالب آن به دنبال حیات میگشتند. منتها مفهوم زبانی این اصل فرق میکرد و آن، اصل حقیقت بود، حقیقت چیست؟ در دوران متولوژی، حقیقت یک طرح سادهی پرسش از هستی در قالب جاودانگی انسان بود. آب حیات ممر جاودانگی بود و جاودانگی هم به مفهوم ماندگاری هستی در این جهان. ماندگاری در این جهان، اندیشهی بودن در هستی مجرد را نمیپذیرفت و رفتن از این جهان هم اندیشهی جهانی متافیزیکی دیگر را نمایان میساخت. بدین ترتیب، هستی واقعی در قالب آنیمیسم, اولین شکل ظهور در قالب و ساختار اندیشگی معین و ایدئولوژیکی است. پیش از اندیشهی فلسفی یونانی، آنیمیسم و تجسد و خلود روح به نوعی گزاره از مفاهیم شناخت هستی در پدیدهی روح بود. در واقع, نوعی جهانی هستی نامعین، مبهم و آسمانی در روح جهان هستی و انسان پدیدار شد. اما این آنیمیسم در بنیان خود استوار بر طبیعت و به اقتباس از نمادهای تقدسزای آن بود نه شکلی متافیزیکی افراطی. زیرا در متولوژی جهانهستی برساخته شده از طبیعت به معنای این است که فیزیک انسان، جهان اول و روح، جهان دوم است و در تمامی هستیها حلول مینماید. این نوع هستی آنیمیستی بسیار پیشرفتهتر از وحدانیت پارمانیدس و ایدهآلیت افلاطونی بوده. اولین نمود سیاسی آنیمیسم انحرافیافته، در زیگوراتهای سومر مشاهده میشود. اساسا آن جستجوی انسانی و واکاویهای روح مقدس جهانی آنیمیستی با ظهور زیگورات به پایان و مرگ خود رسید. پایان دردناک متولوژی طبیعی و آغاز هستیگرایی انحرافی که دیگر با چاشنی قدرت و سلطه تا امروز میتازد. در اصل، آریستوکراسی افلاطونی ریشه در مفاهیم این انحراف سیاسی زیگوراتی دارد که هزاران سال پیش در سومر آغازیدن گرفته بود. آنچه پایان یافته و به مرگ محکوم شده بود، هستیشناسی و امر هستی بود که تاکنون این روند ادامه داشته و در مدرنیتهی کاپیتالیستی ملتهبتر شده، زیرا امر قدرت و سلطه پس از زیگورات و دولتشهرهای سومری، امروزه در کاخها و کلانشهرهای سرطانی محصول کاپیتالیسم بازنمود یافته است. همچنانکه هستیشناسی افلاطون بر بنیان زمان، مکان، مبدا، انسانیت استوار نیست، به همان شکل هستیشناسی در مدرنیتهی کاپیتالیستی نه تنها بر بنیان پدیدههای زمان، مکان، مبدا و انسانیت استوار نمیباشد، بلکه انزار و مرگ انسان است. دیگر همانند دوران متولوژی طبیعتگرا، جاودانگی سرمنزل مقصود نیست، بلکه فانیبودن و مرگ هرلحظه انسان موضوع بحث گشته، پایان ایدئولوژی و تاریخ را هم به همین منظور اعلام کردهاند.
هستیشناسی ارسطو
ارسطو با توسل به راهکارهای تجربی، متدی نوینتر از افلاطون را برای تشریح مسایل و مفاهیم دربرمیگیرد و بجای "مُثل" آن را "صورت" مینامد. او اینگونه به هستیشناسی ضربه میزند و آن را با تقلیلگرایی و تقلیلدهی روابط محدود جسم ـ روح بغرنج میسازد. مشکل اساسی ارسطو: این است که آنچه محسوس است را هم فانی مینامد و هم جاودان. برخی محسوسات را فانی و برخی را جاودان فرض میکند. او روح را جوهر میداند؛ اما طبق منطق قیاسی خود، آن را تغییرناپذیر و جاودان میداند. روند جاودانگی در نظر او، طی طریق مواد جزیی به صور کلی است. چه، فلسفه او بر ریل "جزء به کل" سیر میکند. بهطور خلاصه، ارسطو، جسم را فانی میداند. اما صورت را جاودان که صورت، همان جوهر است؛ ولی با تقسیمبندی جوهر به سهگونه؛ یعنی: 1ـ دستهیی که محسوس ولی فانی است. 2ـ دستهیی که محسوس ولی فانی نیست. 3ـ نه محسوس و نه فانی. هستیشناسی او بر بنیان جسمالسافل و متعالی است. "دستهی اول: گیاهانند؛ دستهی دوم اجرام سماوی؛ دستهی سوم نفس انسان و خدا." این سه دسته و سه گونهی جوهر نیز تقسیمبندی بر اساس مفاهیم عینی و انتزاعی در مابعدالطبیعیه ارسطو میباشند که تا حدود 2000 سال بنیان افکار هستیشناسی دینی و غیردینی را تسخیر نمودند. انتزاعیات در نظر او متعالیاند و تغییر نمییابند، اما توانایی به حرکتدرآوردن دارند و قوه و فعل در یکجا در وجود آن هم جمع است. این تفسیر، تفسیری به نوع دیگر و با روشهای منطق قیاسیـ تجربی بر مثل افلاطون است.
ارسطو، بسیار گستاخانه هستی و جهان و انسان را، ارزشدهی میکند. برای همه چیز مرتبهیی بد و بدتر و خوب و خوبتر قایل میشود. اینگونه، جامعهیی کاملا بردهساز را در افق دولت شهرها قرار میدهد. چه در فلسفهی هستیشناسی و چه در فلسفهی سیاسی او بهخوبی میبینیم که مطابق منطق قیاسی خود قیمت هر جاندار و بیجانی را تعیین مینماید. متعالی دانستن روح (صور) و پستدانستن جسم در فلسفهی ماوراءالطبیعیه همانقدر بردهساز است که فلسفهی سیاسی او. برهان او در مورد "غَرَض" روشنگر میباشد. مثلا میگوید غَرض از دست، برداشتن است، ولی هنگامی که تن نباشد، دست هیچ است و این است که فرد را بهمثابهی یک غرض به وجود دولت مرتبط و متضمن میسازد، چنانچه اگر دولت نباشد، وجود فرد خنثی و بیمعنی است.
مثل غار افلاطونی در واقع حذف صورت حقیقی این جهان هستی است و نوعی هستی مجرد مثالی و مبهم جایگزین آن میشود. هستی خلودیافتهی افلاطونی، گوهرش آشکار نیست. بر پای انسان زنجیری بسته که نمیتواند شانس کشف داشته باشد. هماکنون وظیفه ما این است که هستی مجرد ناآشکار را حذف و هستی آشکار را بعد از چند هزاره بازنماییم نه اینکه بیافرینیم، زیرا این نوع هستی وجود داشته و باید باز هم بدان متوجه شد و اولین نمونهی آن وجود حی و حاضر خود ما میباشد. این میتواند اولین پیروزی ما در هستیشناسی تلقی شود. امروزه برخلاف این مهم نوعی هستیشناسی پوزیتیویستی رواج یافته که نمونهی نوینی از هستی را ارایه میدهد و از همه انواع قبلی متفاوتتر است و آن هستی در قالب پدیدارشناسی رویکردی که تمام هستی را چنان شرحهشرحه و جزءجزء مینماید که دیگر کل را غامض و ازدسترفته میسازد. این بزرگترین گناه نسبیگرایی است که کیهان را به یک اتم تجزیه میکند و بنیان تمامی شناختها قرار میدهد. این نوع، هم به مقابله با اندیشه نااندیشگی مدرنیتهی کاپیتالیستی برخاسته، هم نادانسته بدان خدمت نموده است. دوگانگی امر قدرت سیاسی که در سومر هویدا شد در وجود این نوع شکلی دوگانه یافت که در واقع نوینترین متافیزیک دوگانه بعد از دوگانهی افلاطون است. در پدیدارشناسی، خرد، محدود به یک جزء یا پدیده شد. هستی آن شد که حی حاضر است و میتوان تجزیه نمود و جنبه هستیهای سوبژکتیو حذف شد (البته همچنان متافیزیک پوزیتیویستی باقی مانده). ریشهی انواع هستیشناسیهای مدرنیتهی کاپیتالیستی و پوزیتیویسم به نوع هستیشناسی دکارتی بازمیگردد. در این نوع پدیده و یا پدیدار اصلی یا به عبارت دیگر, جزء مورد نظر را انسان محسوب مینماید. با ایدهی "من میاندیشم، پس هستم" انسان سوژه را محور هستی قرار داد و اومانیسم افراطی رنسانس بر ریشههای آن رویید. انسان جزیی است که هست و هرچه را بشناسد، هستی است اگر نه نیست. اینگونه، حوزهی عملکرد خرد هم تعیین شد و مرزهایش مشخص گردید. فاعل یا سوژه شناسنده، تمامی حقیقت هستی را در "وجود" انسان قاب میکرد. تمامی هستیهای دیگر دنبالهی انسان سوژهی فرض شدند. "من میاندیشم" نوعی تعریف از هستی شد، بدین معنا که هرچه نیندیشد هستی آن مشکوک است و یا نیست و آنکه میاندیشد انسان است و این سوژهی اندیشگر حاکم بر تمام ابژههای نااندیشنده شد. این نوع قدرت و سلطه بسیار افراطیتر از نوع قدرت سیاسی زیگوراتی است. طبیعت را نه همزاد بلکه به زیر سلطه میکشاند و بیرحمانه بهکار میگیرد. این را باید بهخوبی درک کرد که نباید هستی را به "یک نفس، یک انسان و خودآگاهی" محدود کرد. جز انسان هم هستی است. آنچه درک حسی دارد، انسان است و هستی را نباید به درک حسی محدود نمود.
کل کیهان دارای یک کلیت است متشکل از مادهـ انرژی. اما در طول تاریخ انسانیت سه بنیان فکری ایدهآلیسم، ماتریالیسم و پوزیتیویسم این کلیت را به دو واحد ضد هم تجزیه نمودهاند. ماده بدون انرژی و انرژی بدون ماده ممکن نیست که هستی و موجودیت داشته باشند. در حالی که در سه نظام حقیقتجویی فوق تمایزات و تجزیههایی از قبیل روحـ بدن (ایدهآلیسم)، فکر و جسم (ماده و ماتریالیسم) و تجربیـ نظری (پوزیتیویسم) صورت گرفته؛ عملکرد آنها چنان است که یک کل را به دو نیمه تجزیه مینمایند که هر نیمه، نیمهی دیگر را انکار مینماید. این بحران در هستی و شناخت، هزاران سال کل حقیقت و جستجوی آن را با انحراف روششناسانه روبهرو ساخته که در نهایت به انکار حقیقت منجر شده است.
قسمت خلاء و هستی
هستی چیست؟ آنکه هست و چیزهایی را دارد و چیزهایی را نه؟ خلاء چیست؟ آنکه چیزی وجود ندارد؟ پس خلاء هستی ما را تشکیل نمیدهد؟ زیرا نیستی است جدای از مقوله دوگانگی هستیـ نیستی؟ هستی یعنی اینکه چیزی داریم؟ نیستی یعنی چیزی نیست؟ خلاء یعنی چیزی نیستیم و باید هست شویم. فقدان یعنی چیزی نداریم و میخواهیم داشته باشیم. پس خلاء هستی نیست، زیرا هستی خلأپذیر نیست. و نیستی آن است که محض باشد و دوگانه نباشد. محض یعنی صرفا یگانه نیستی وجود دارد و دوگانه یعنی نیستی و هستی دو ویژگی توأمان اجتماعی هستند. امر واقع لکانی تنها صورتی دارد و آن دستنیافتنی و شناخت ناشدنی است!
ما همیشه عادت کردهایم که خلأ را "فضایی تهی" تصور کنیم. بگذریم از اینکه اکسیژن، باد و غیره را رؤیت نمیکنیم؛ اما آیا در دوگانه خلأـ هستی میتوان تصور کرد که سه مقولهی "زمان، مکان و حرکت" وجود ندارد؟! به نظر، زمان چیزی است نه قابل دیدن است و نه قابل شمارش (البته نه شمارش مطابق نظر ارسطو). آیا ماهیت زمان، همان هستی مکان و حرکت نیست؟! آیا میتوان ماهیت زمان و حرکت را در وجود دو هستنده یکی دانست که یکی در کرهی ماه و دیگری بر روی زمین؟! ما همیشه عادت کردهایم که هستی را مادهی صرف تلقی کنیم، در حالی که ماده بدون؛ زمان، مکان و حرکت ممکن نیست. زمان را اجزایی تکهتکهشده متشکل از ثانیهها فرض میکنیم؛ چرا که عقل تا آن حد، قد میکشد. حال اگر سه مقولهی زمان، مکان و حرکت هستی هستند، پس خلأ که در وجود هرکدام هست، چیست؛ آیا هستی محسوب میشود یا نه؟! اینجا ما نمیتوانیم صرفا مطابق حواس پنچگانه حکم قطعی بدهیم، چراکه انتزاعیات امری کیهانی ورای حواس پنچگانه است، ولی مسلما این حواس قدرت درک آن را (اگرچه نسبی باشد) دارند. عقل، امری انتزاعی است، اما به وجود مادیات پی میبرد و حکم صادر میکند (اشتباه یا غلط فرقی نمیکند). زمان هم امری انتزاعی است و ساعت سمبل ناقص مادی آن. ولی زمان هم مانند عقل در حوزه متافیزیکی معناها و هستی جای میگیرد. انگار هیچ هستی مادیی هم بدون دوگانهی فیزیکـ متافیزیک ممکن نمیگردد. البته باید مواظب باشیم که در ورطهی دوگانهگرایی افراطی غرق نشویم، طوری که معنا در آن مبهم گردد. ضمن متوجهشدن به این امر، باید گفت: اگر حکم به این میکنیم که در دوگانهی خلأـ هستی، زمان و مکان حرکت توأمانند، این بدان معنی نیست که به نتیجهی مطلق "وحدت وجود" ارسطو رسیدهایم و مرتکب همان اشتباه شدهایم. زیرا وحدت وجود مبرا از دوگانگی متکثر است و وحدانیت مطلق هستی را فرض میکند. در هستی، هیچ انرژیـ مادهیی بدون زمان، مکان و حرکتی، تبدیل نمیشوند.
قائلشدن دو امر "قدیم و حادث" بیشترین گمراهی را در تفسیر هستی ایجاد نموده است. طوری که زمان را به اجزای شمارشی تقلیل داده و آغاز و پایان را برای آن منظور کرده. لذا به تأثیر از محدودیت زمان است که فلاسفه حکم به وجود و سپس امحای ماده دادهاند جز هستی خدا. در واقع این حکم هستیشناسانهی متافیزیکی، حکم به نابودی خود آن است. قدما حرکت را که سبب تغییر میشود، فرآیند طی طریق از هستی به نیستی میدانند، اما باید گفت که تغییر در صور (اشکال) سبب حلول این نظریه شده است. درحالی که صور ماده تغییر میکند و این تغییر همان تبدیل ماهیات است.