هستی بدون جنبهی متافیزیكی غیرممكن است بتواند از ساحت شیءشدگی گذار كند و به ساحت سیالیت روحی معنویـ ذهنی پا بگذارد...
رامین گارا
هستی (وجود) یا دازاین (dasein) با معنای وجودی همین زمانی (كنونی)، هستی در تاریخ و زمان را تقلیل میدهد. زمان گذشته و آینده در دازاین جای نمیگیرند. این مهم متأثر از همان پدیدارشناسی هایدگر است كه از هوسرل برگرفته و اهمیت بنیادین آن، تقلیلدهی هستی به حد یك جزء (پدیده) است، اما خارج از تمام هستیها و هستندهها (وجود و موجودات). پدیدارشناسی هایدگری اوج تجزیهی علوم و معناها و بهویژه خود هستی و وجود است. هستی هایدگری، صرف است یعنی صرفنظر از همهی چیزها, وقتی میگوید وجود معتبرتر از ماهیت است و مقدم بر آن، این یعنی تقلیلگرایی در هستیشناسی. تاكنون دو نوع فلسفه از یونان تا هایدگر ظهور نموده:1ـ فلسفه متافیزیكی از افلاطون تا نیچه. 2ـ از نیچه تا هایدگر و پستمدرنیسم. در فلسفه متافیزیكی ماهیت، مقدم بر هستی وجود فرض شده. اما در فلسفه وجودی نیچهییـ هایدگری، وجود یا هستی، هم مقدم و هم معتبرتر از آن و خارج از آن و بدون آن مورد بررسی تحلیلی قرار میگیرد. این، همان تجزیهی معنا در نتیجهی دورساختن پدیدهها و گسستن آنها از یكدیگر است هم به لحاظ وجود و هم ماهیت. روابط و مناسبات پدیدهها مفردـ كیهان را با تقلیل یا مفرد و یا كیهان ارزیابی میكند. این در حالی است كه خود هایدگر هر دازاین را یك وجود (پدیده) مستقل میداند كه اجبارا در كنار دیگر دازاین یا پدیدهها قرار میگیرد و پی به وجود خود میبرد و جهان را میشناسد.
منظور هایدگر از هستی و زمان، همانا دازاین (هستی كنونی) در قالب زمانی معین است؛ چه بسا این دازاین با تولد در زمان معینی از هستی جهان خارج گردانده میشود و با مرگ در زمان معین دیگری به اصل خود بازمیگردد. اما دازاین موجودی است هستنده كه در این فاصله زمانی از پوستین هستی جهان خارج شده و خارج از آن بدان نگریسته و میشناسد و با مرگ دوباره بدان میپیوندد. چه، در طول این مدت، این دازاین معناهای نوینی آفریده است كه همان معنابخشی و خودشناسی است. باید گفت كه در هستیشناسی هایدگر، دازاین عاری از تاریخ است، زیرا تاریخ كلیتی است كه تمامی دازاینها را دربرمیگیرد. این معناشناختی هستی هایدگر، جامعه را امری متافیزیكی فرض میكند. میتوان پرسید كه: آیا با توجه به آن، متافیزیك را ناهستی میدانی و جامعه را فراهستیهای دازاین؟ آنوقت، چگونه میتوان ضمن این هستیشناسی تجزیهگرایانه، علم جامعهشناسی را ترویج بخشید؟ نیاز دازاینها به یكدیگر مسلما یك ضدارزش برای دازاین نیست، بلكه ظهوربخشیدن معناهای فرافیزیكی و فیزیكی از جانب خود آن است. هایدگر، نیاز دازاین به دیگران (دیگر دازاینها) را اسارت به دست یكدیگر میداند و مرگ را تنها راه رهایی هستی دازاین میداند. زمانیكه از گرفتاری و درافتادن دازاینها در قیدوبند یكدیگر میگوید، انگار متوجه نیست كه جامعه را معنایی خالی از متافیزیك میداند و آن را نفی میكند. جامعه خود، یك هستی یا دازاین بنیادین است. این، برای انسان بامعناتر و پراهمیتتر از دازاین فردی یا مفرد است. در دازاین بنیادین (جامعه)، رابطهی دوگانه هستیشناسانهی مفردـ كیهانی اصل كار است. درحالی كه در دازاین پدیدارشناسانه و در واقع نه هستیشناسانهی هایدگر، مفردیت، بنیان هستی و فلسفه آزادی است. این درست است كه انسان هستندهیی است كه از پوستین جهان خارج گشته و فرصت شناخت را از خارج آن پیدا میكند، اما در معنای جامعهشناختی انسانشناسانه، تا زمانی كه انسان از پوستین فردیت خود خارج نشود و در بستر جامعه به هستی خود ننگرد، نمیتواند شناختی معنوی و متافیزیكی فرامادهبودن صرف پیدا كند. هستی بدون جنبهی متافیزیكی (البته غیرایدآلیستی متعارف) غیرممكن است بتواند از ساحت شیءشدگی گذار كند و به ساحت سیالیت روحی معنویـ ذهنی پا بگذارد؛ حتی این امر سبب شد كه هایدگر در پایان زندگی خود یكه خورده و به خود بیاید. دو خصوصیت "اجتماعیبودن" و "ناطق (متفكر)بودن" انسان سبب شده كه هستی او فوقالعادهتر از موجودات دیگر باشد. هستی صرفا ماده نیست، هوش جزیی از هستی است. اما آیا كسانی مثل هایدگر، هوش را جزیی از هستی میدانند آن هم در آن همه هیاهوی پدیدارشناسانهیی كه هستی را امر صرف رها از همه انتزاعیات میداند؟! چه، بارزترین نمونه هستیشناسی كه در حد كیهانی، هستی را مورد موشكافی قرار میدهد، هستیشناسی هگلی است كه عكس هایدگر به هوش مطلق كیهانی بسیار اهمیت میدهد و پدیدارشناسی روح را به خلوتگاه فلسفه خلود هوش در كیهان میبرد. اگر نتوانیم مقولهی دیالكتیك را تفسیر كنیم، مسلما هیچ اندیشهی هستیشناختیای نمیتواند تراوش كند.
خطاهای هایدگر، او را بر آن داشت كه از 1930 به بعد به نوعی هستیشناسی دیگری فكر كند كه بتواند با توسل به آن بنیانهای متافیزیكی نوین را پیریزی نماید. متافیزیك افلاطونی به موجودات (هستندهها) اهمیت میدهد، اما هستیشناسی هایدگری به وجود (هستی). هر دو اندیشه در بطن خود، افراطی میباشند؛ یكی مملو میسازد و دیگری تهی. اقرار و اشاره نیهیلیسم نیچهیی از جانب هایدگر، نشأت گرفته از همین تهیگردانی افراطی دازاین است. دازاینی كه لخت و عریان و عاری از معناهای كیهانی است و یك مشت پدیده صرف تلقی و فرض میشود.
* هستیشناسی انسانی، بسته به اجتماعیبودنی است كه در آن، "من" به "دیگری" وابسته است. "من" دارای چند بعد است. بعد معنایی وجودی كه تزـ آنتیتز و سنتر را در خود دارد و؛ بعد اجتماعی وجود كه والدینـ فرزندـ نوه را دربرمیگیرد و بعد فردی كه رویارو با "منـ دیگری" در قالب كیهانـ مفرد است. این سه بعد هر یك بدون هستندگی مفاهیم سیاسیـ ایدئولوژیك ممكن نمیگردند و بستر آن، "تاریخ" است. بدون مفاهیم زمانـ مكان هم، من و دیگری نه هستی مییابند و نه از "تاریخ" برخوردار میشوند. اما عامل دیگری كه در پیوند با هستی انسانی به این ابعاد "معنا" میبخشد و “تعریف” مینماید، “زبان” است. ادراك به این ابعاد هستی انسانی تنها در سایه “زبان” ممكن میگردد. شاید هوش انسانی اصلیترین عامل باشد، اما هوش بدون زبان، به معنای فقدان ابزار كیهانی برای دریافت معناهاست. با توسل به هوشـ زبان، “من” به تعریف و شناخت “دیگری” میپردازد. در مراتب هستی، دیگری در تداوم خطترتیبی و مستقیم من قرار ندارد. بعبارتی دیگر زمان و مكان “من و دیگری” در هم تنیده و آمیخته است. غایت من و دیگری آزادی است، اما آزادی به معنای نهایت نیست. آزادی وابسته به هستی زمان و مكان است؛ وقتی زمان ایستا شود، دیگر زمان نیست و وقتی مكان نابود باشد، دیگر مكان نیست. لذا ركود و سكون آزادی بسته به بود و نبود زمان و مكان است. چه بسا میتوان تاریخ كیهانی را نیز آنگونه تعریف نمود. اسكلت اصلی تاریخ؛ زمانـ مكان و آزادی است. تاریخ، زمان، مكان و حقیقت دارای پایان نیستند و سیالیت و زنده بودن آنها نیز برخاسته از این مهم است. من، بدون دیگری وجود نمییابد. پس هر “من” یك مفرد است و كیهانی هم هست. اما نوع آزادی “دیگری” را نباید “من” تعیین كند، چراكه این دیگری است كه به میزان نیاز از “من” أخذ مینماید. آنتیتز هیچگاه منی تقلیدی و گپیشده از تز نیست. همانگونه كه خاصیت سفت و سختبودن ماده در انرژی نور، وجود ندارد، در آنتیتز هم جوانب اشتباه محلی از اعراب نمییابند. اینكه فرزندان، مقلدان محض معیارهای آزادی والدینشان نیستند، به معنای عدم تكرار تاریخ است. تا زمانی كه تاریخ بدون تكرار رو به پیش میتازد، نوع آزادی هم تكراری نمیباشد. در فلسفهی سیاسی، نسل كنونی كه متشكل از “من”های در اجتماع میباشد، نوع آزادیهای نسلهای پیشین را تعیین نمینماید. آزادی انتخاب اصل اساسی هستی آزادانهیی است بری از هرگونه بردگی و توتالیتاری. لیبرالیسم، زمان و مكان و تاریخ و حقیقت را به واحدهای دارای پایان تقسیم و تعریف مینماید و تنها قیدوبند آن هم مفهوم “پایان” است؛ یعنی پایان همه چیز: هم معنا، هم حقیقت. چه بسا تا زمانی كه پایانی برای مفاهیم و مقولات فرض نشود، قدرت و اقتدار ممكن نمیگردد. این تعریف لیبرالیسم، تعریف خاص او از هستندگی سیاسیـ ایدئولوژیك است. نوع اخلاق هم بسته به ماهیت تعریف از هستی پدیدهها و معناهاست.
هر من از سه زمان ”گذشته، حال و آینده” برخوردار است در مكانهای خاص خود. هر نوع اندیشه آزادیخواهی كه نسبت به گذشته و آینده بیتفاوت و لاقید باشد، خود نفی دیالكتیك هستی است. چه بسا در این نوع آزادی آنتیتز به نفی كامل تز میپردازد و نسبت به سنتز بیمبالات است. همین نفی مجرد است كه آزادی را تا حد مفهومی ناقص تجزیه مینماید. نوع “من” نیچهیی، هگلی و هایدگری، به ترتیب منهای “دیوانه”، “دیكتاتور” و “نادیگری” هستند. این “منها” بسیار ناقصتر از “من”های شرقی هستند كه “اناالحق” و “نیروانا” لقب دارند. آغاز ابرانسان “نیچه” خود نیچه و پایان آن هیتلر است؛ آغاز من هگل، خود هگل و پایان آن ناپلئون؛ و آغاز من هایدگری، خود هایدگر و پایان آن هایدگر نادیگری. اما من “ایمانوئل لویناس” كاملتر و از سه شخصیت فوق گذار كرده و كیهانیتر است.