موارد انتزاعی را نمیتوان مطابق قوانین فیزیكی تعریف و تشریح نمود، كاری كه در زمینهی هستی و حقیقت هردو مكتب ایدهآلیسم و ماتریالیسم...
رامین گارا
تنهایی و مفردبودن، یعنی واحد و مطلقبودن، كه در عین حال در تقلای پرواز بسوی كیهانیبودن و حیاتیشدن است (از نوع حیات اجتماعی). یعنی یك به دو كه مرتبهیی از كیهانیشدن است صعود مینماید یا اینكه عاشق و معشوق وصال مییابند. اما به خاطر اینكه مفردات مدام در تقلای رسیدن به مرتبه كیهانیشدگی هستند، لذا مدام در دایرهی دوگانگی قرار میگیرند. تا وقتی كه این عقلیت رسیدن و وصال در ذات هر مفردِ موجودی هستندگی دارد، دیالكتیك جریان حیات ادامه دارد و لذا محكوم به نسبیت است. لذا از حالت مجرد خارج است، ولی در عوض حیات مییابد. هرگاه این عقلیت در ذات شیء و پدیدهیی مفرد و مجرد به حالت ایستا رسید و خواست وصال توقف یابد، خطر استحاله در مقابل كیهانیبودن و مفردات دیگر تهدیدش میكند و تبدیل هویت صورت میگیرد. اگر مقاومتی از جانب مفرد صورت نگیردـ یعنی از خواست كیهانیشدن دست برداردـ تبدیل هویت صورت میگیرد چراكه هستیهای مفردـ كیهانی خلأپذیر نیستند. چهبسا وجود سیاهچالهها در معیار و مقیاس بزرگ كیهانی این مساله را اثبات مینمایند. بحث بر سر این نیست كه نیروی بازدارندگی سیاهچالهها بیشتر از دیگر هستندههای مقابلش است، بلكه بحث بر سر توقف مبارزه در هر هستندهیی است. تمامی مفردات بسوی كیهانیشدن شعله میكشند. اما چه چیزی به هستنده مفرد كمك مینماید كه به مراتب كیهانی برسد درحالی كه آن مرتبه محكوم به هستندگی حیاتی نسبی است؟ در جواب باید گفت كه مدام میان مفردات و كیهانیت خصوصیات و معناهای مشترك وجود دارند اما این را باید گفت كه هیچگاه بصورت مطلق از خصوصیات و معناهای مشترك برخوردار نیستند و همیشه جوانب متغیری دارند كه هر دو را از یكدیگر جدا مینماید.
اگر بخواهیم كه این مساله را بیشتر تشریح نماییم، باید به حوزه زنده “زبان” به عنوان سیالترین هستنده رو كنیم. ابتدا باید اشاره كرد كه در زبان، هیچگاه كلمات مترادف وجود ندارند. یعنی، نمیتوان دو كلمه را یافت كه بصورت مطلق هممعنی باشند، بلكه اگر میگوییم مترادف، این بدان معناست كه میان آن دو كلمه خصوصیاتی و یا بعبارتی دیگر معناهایی مشترك وجود دارند كه میتوانیم آنها را هممعنی تعریف نماییم. این، یعنی وجود سویههای معنایی. چهبسا هستی، نیستی را و نیستی هستی را معنا و حیات میبخشد. لذا حیات در صورت وجود دوگانگی ممكن است. دو كلمه بدون یكدیگر موجودیت نمییابند و در حالت مجرد، به تنهایی، معنای حیات و یا تشكل خاص آن را نمییابند. حیات در ازل كلمه نیست، بلكه كلمهها و یا مفرداتی است در رویارویی با كیهان جملهها و بطور كلی زبان. لذا اصالت كلمه یك سیر مطلقگرایی و مجرد محض است. این تجرد محض یعنی نیستی مطلق. كلمه به تنهایی نه خدا است و نه ویژگی كیهانی. اما وقتی كلمات هستندگی یافتند، مطابق قواعد كیهانی و در دایره هستیهای بیشمار، بر ریل دیالكتیك سیال كیهانیـ حیاتی به حركت در میآیند و خلأ هم ممكن نمیگردد. تجرد مطلق یعنی نیستی مطلق و در حوزه حیات قرار ندارد. حال، در هر مفردی كه بسوی كیهانیشدن است، ژنهایی از حیات كیهان شانس فعالیت دارند كه این مهم آن مفرد را از محض و مطلق بودن نجات میدهد. محض و مطلقبودن یعنی نداشتن شانس و یا نیرو و انرژی كافی جهت تعالی و صعود به حوزه هستندگی حیات، اما با حمل ویژگیهای هویتی. هرگاه نیروی مفرد مذكور كفاف نبود، آنگاه بدلیل خلأپذیری هستیـ چون هستندهیی جای دیگری را میگیردـ ویژگیهای هویتی حمل نمیشوند و در موجودیتهای دیگر ادغام میگردد. پس، پیروزی، یعنی داشتن هویت خود. هر جامعهیی و هر مفرد كیهانی در پی داشتن هویت خود است، زیرا با دیگر مفردات و كیهانها در عین داشتن خصوصیات مشترك، خصوصیات متفاوتی هم دارد كه آن را بهمثابه چهرهیی كیهانی و متنوع بارزمینماید و به نمایش میگذارد. جزء میتواند صرفا برخی از ویژگیهای كل را درك كند و تشریح نماید اما كل توان تشریح كامل جزء را دارد. از لحاظ فیزیكی هر جزئی ژنهای مشترك میان خود و كل را دارد، اما جزءهای مادی با جزءهای معنایی به لحاظ كیفیت عملكنندگی فرق فاحش دارند. سیر تحول هردو به مرتبه كیهانی ممكن است، اما شباهت مطلق ندارند. لذا موارد انتزاعی را نمیتوان مطابق قوانین فیزیكی تعریف و تشریح نمود، كاری كه در زمینهی هستی و حقیقت هردو مكتب ایدهآلیسم و ماتریالیسم انجام دادند، دچار همین اشتباه مهرز بود.
تعاریف همیشه در حوزه كیهانی قرار دارند و دارای حیات هستند. اما كلمه در صورتی بهمثابه یك مفرد در حوزه كیهانی قرار میگیرد كه مجرد محض نباشد. یك كلمه به لحاظ فیزیكی و لفظی میتواند مجرد تصور شود (یعنی آـ بـ ج و غیره) اما به لحاظ معنایی نسبی و در حوزه بیكران تعاریف معنایی قرار میگیرد (یعنی لفظ و تعبیر دو مقوله جداگانه و دوگانه هستند). یك كلمه از دوگانگی لفظ و معنا تشكیل میشود. لذا لفظ بدون معنا و معنای بدون لفظ ممكن نیست. اگر لفظ از معنا تهی شود، آنگاه محض بودن و نیستی مطلق بر آن فرض شده كه امكانناپذیر است. اگر چه فرد در لیبرالیسم از معنای اجتماعبودگی تهی گردانده شده، اما این امر همیشه با نسبیبودن همراه و در تعارض است. پس بحث از پیروزی كامل لیبرالیسم معنایی توهمی است؛ چراكه فاقد بار كیهانی بوده و در تضاد و تعارض با آن است.
قانون نظم و ترتیب كیهانی كه حاكی از وجود حیات است، صرفا در دوگانگیها وجود دارند. لذا هر معنا و ماده و یا هر هستی و نیستیای به تنهایی مجرد هستند و علیرغم هستیداشتن، هنوز در حوزه حیات قرار نگرفتهاند. اما در عین حال باید گفت كه اگر حالت تجرد هم وجود نداشته باشد، آنگاه هیچ مفردی نمیتواند به این شانس دست یازد كه جهت درك كیهانی موقعیتی بیرونی یعنی نگاه از خارج به كیهان را استحصال نماید. نگاه هر مفردی از پایگاه بیرونی، یعنی بازدیدن ویژگیهای هویتی خود در كیهان كل كه بصورت نقطهیی ناچیز هویداست. این نگاه درعین حال نگاه فرد به جامعه نیز میتواند تلقی شود. فرد به تنهایی شانس حیات ندارد و عاری از حیات كیهانی است. در صورت یكیشدن، برخورد دوگانگیها صورت میگیرد و نزاع برای بقا نه بلكه نزاع برای حیات یافتن، خود دیالكتیك میگردد. در مجردات محض دیالكتیك ممكن نمیگردد. هردوگانگیای هم عاری از تجرد است. صرفا یگانههای محض از تجرد محض برخوردارند و دوگانگیهای كیهانی محض نیستند.
همانطور كه كلمات كاملا مشابه و یكدست وجود ندارند، حیات كاملا مشابه و یكدست نیز وجود ندارد. حتی حیات مفردات و افراد هم بطور كامل و مطلق شبیه هم نیستند، اما از اشتراكات و تفاوتهایی برخوردارند. نگرش زبانشناسی بدین شیوه در كیهانگرایی بدین نمط، اثبات میكند كه پرداخت مطلقگرایانه افلاطون در تعریف هستندهها، در كجای امر میلنگد. مفردبودن، كیهانیبودن را رد نمینماید. اما در فلسفهی هستیشناسانهی افلاطون كیهانیبودن، مفرد بودن را رد مینماید. او میگوید كه ایده و معنای صرف وجود دارند و ماده انعكاس فكر و عقل انسان است. میگوید كه ایده از حقیقت، حقیقتتر است. ایده هر چیزی را مهمتر از خود آن چیز میداند و با توسل به اصطلاحاتِ به زعم خود پرمطنطن، همهچیز را تشریح مینماید. نظریه مُثُل او همان ایدهیی است كه بهمثابه كیهانیبودنی متافیزیكی، مفردبودگی را رد مینماید. در واقع بطور ضمنی به كیهانیبودن اعتقاد دارد، اما مفردبودگی را هم رد مینماید. مثال او در مورد “انسان” چنین است: انسان، معنا و ایده عامی است كه در ذهن وجود دارد و وجود خارجی آن بهمثابهی ماده، انعكاسی از آن است. ویژگیهای هویتی فرد برای او اهمیت ندارد. نامهای “احمد، محمود، فلان و بهمان” بهمثابه جزء و مفردبودگی برایش بیاهمیت است زیرا این نامها را خاص و جزء تلقی میكند و كلمه و معنای “انسان” را عام و مطلق كه همه را در برمیگیرد. فرد در نظر او معنایش را از دست میدهد. به همین خاطر كلهایی همانند، دولت، آریستوكراسی و ایده، مطلق هستند. لذا مالكیت همهچیز را از آن دولت میداند. شاه در نظر او یك كیهان مطلق است. در واقع دوگانگی در فلسفه او نقض میگردد. مشتركبودن ویژگیهای هویتی مفردها را كه حكایت از كیهانیبودن همزمانی است، رد و بیاهمیت جلوه میدهد. با توسل به اصطلاح ایده، تمامی كیهان، حیات و جامعه را تحلیل مینماید و هزاران سال است كه بر فكر و حیات اروپا تأثیر عمیق گذاشته است.
تنها با توجه به تحلیل فردـ جامعه و به تعبیر فلسفی مفردـ كیهانی به اقتضای تاریخ طولانیمدت میتوان پی به مسالهی قدرتـ حقیقت برد. بعد از هیرارشی منفی كه دیالكتیك معناهای نفی مجرد در دایره اجتماع شكلمیگیرد، حقیقت دچار بغرنجگردانده میشود. صرفا با توسل به دوگانهی تاریخـ جامعه میتوان حقیقت را تشریح نمود. نمیتوان با اتكای صرف به تمدن 400 ساله كاپیتالیستی و ذهنیت مشوش پستمدرنیستی این بغرنجیبودن را شفافیت بخشید. تاریخ، تمام دادهها و سرنخها را بدست میدهد جهت یافتن حقیقت گمگشته و بغرنج. جامعهشناختی تاریخ، در بستر كیهانی خود با مورد بازخواست قراردادن اصطلاحات “هیرارشی، دولت، امپراطوری، مردسالاری، خداگونگی، طبقات، دولتـ ملت و لیبرالیسم” بدور از انتزاعگرایی صرف، حقیقت را حلول میدهد. بامعنابودن حیات فرد و جامعه به معنی تحقق خود حقیقت است و در مقابل، چیزی كه حقیقت را تجزیه میكند، تقسیمبندیهای اصطلاحی عاری از معنا است از قبیل: فرد لیبرالیـ جامعه لیبرالی، فرد دولتگراـ جامعه دولتگرا؛ فرد و جامعه صرف سوسیالیستی؛ در حالی كه چنین جوامعی به تنهایی وجود ندارند و نسبیت بر جامعه حاكم است، مساله تكثر و تنوع راه را بر این امر مسدود مینماید. مفردـ كیهانی سیمای دوگانهی حقیقت است. دوگانهی مادیـ معنوی، اشكال حقیقت را در پوستین اصلاحات “اقتصاد، سیاست، ایدئولوژیـ ذهنیت و تمام مضامین خوراك، پوشاك، امنیت، نیاز، سلامت، محبوبیت، تعالی و غیره” برایمان رو مینماید؛ ولی جنگ، قدرت، شهرت، استثمار در بستر تمدن، صورت متفاوتتر و انحرافی به این اشكل میبخشند. مسلما صورت و شكل بردهداری، فئودالی، سرمایهداری و غیره اشكالی هستند كه با دوره نئولوتیك در ضدیت دیالكتیك قرار میگیرند. میتولوژی، دین و پوزیتیویسم بهمثابهی سه ابزار در ید حاكمیت تمدن هستند كه اساسا دوگانهی مفردـ كیهانی را تجزیه نموده و صورت قلب بدانها میبخشند. بعبارتی دو مقولهی قدرت و حقیقت را دچار لاادریگری یا نمیدانم چیست؟ میكنند. حتی امروزه پستمدرنیسم نیز در سیاهچالهی تاریك قدرت و از پنجره دید آن، حقیقت را تعریف مینماید. در این موقعیت، لیبرالیسم به معنای نفس مفردات از دوگانهی مفردـ كیهانی است. در سیاهچالهی مذكور، مادهـ انرژی، مادیت و معنویت، بازتعریفی قدرتگرایانه از حقیقت میگردند. حقیقت پس از تمدن دارای دو ویژگی “قطعیت و ارزشمندی” بوده، اما در دوران تمدن، آن دو را از دست میدهد و صرفا بغرنج میگردد. ایدهالیسم و ماتریالیسم دو نمط افراطی محضگرا هستند در این بغرنجسازی.