تعريف صحيح حيات در خاورميانه(بخش اول)

بزرگ‌ترين تخريبات كاپيتاليسم، نابودسازي تعريف زندگي است. به عبارت صحيح تر، اقدام به بزرگ ترين خيانت در حق رابطه اي است كه...

وظيفه‌ي بنيادين علوم اجتماعي، تعريف حيات مي‌باشد. مدعيان وضع علم، از كاهنان سومري و مصري گرفته تا متخصصان علوم اجتماعي پوزيتيويست اروپا، هم معناي زندگي اجتماعي را تعريف نكرده‌اند و هم به جاي اين وظيفه‌ي اساسي، منحرف كننده‌ترين گفتمان‌هاي متولوژيك كه موجب تاريكي و ابهام در آگاهي مي‌شوند را ايجاد نموده‌اند. اين در حاليست كه تا وقتي حيات از نقطه نظر اجتماعي تعريف نشود، نمي‌توان از علم اجتماعي سخن گفت. نمي‌توان درباره‌ي چيزي كه تعريفش صورت نگرفته است، علم وضع نمود. بدون شك اين امر با برساخت نادرست و كج‌تافته‌ي حقيقت در نظام‌هاي تمدني مرتبط مي‌باشد. در نظام‌هاي تمدني ـ از لحظات آغازين تا روزگار ما ـ همان گونه كه حقيقت زندگي اجتماعي توضيح داده نشده است، در عين حال از طريق مقولات متولوژي، دين‌گرايي، فلسفه‌گرايي و علم‌گرايي، در سطح عظيمي جامه‌ي برساخت‌هاي كج‌تافته و اشتباه بر آن پوشانده شده و بدان گونه بازگويي شده است. همچنين از طريق هنرها اين بازگويي‌ها را جلا زده‌اند. فرهنگ مادي و فرهنگ معنوي تمدن در ]چارچوب[ رابطه‌ي ديالكتيك گنجانده مي‌شود و بدين ترتيب، از طريق بازگويي‌هاي تاريخي شناخته شده و يا آن‌هايي كه به شناخته شدنشان اجازه داده مي‌شود، در راستاي «منافع، اعتقادات و خواست هايِ» خدايان عريان و نقاب‌دار، يك شيوه‌ي حيات به بندگان ياد داده شده است. علي‌رغم اينكه اين شيوه‌ي برساخت و ياددادن حيات هژمونيك، از طرف» فرزانگان، جنبش‌ها و جماعات «بي‌شماري مورد اعتراض قرار گرفته و در برابرشان مقاومت صورت گرفته، اما توانسته است موجوديت خويش را ادامه دهد.

در بخش‌هاي متفاوت دفاعيات به ويژه در بخش مربوط به آزادي سعي بر تعريف عموماً زندگي و به ويژه زندگي اجتماعي انسان نموده بودم. در پرتو اين يادآوري، باري ديگر نياز به يك تعريف جوهري‌تر را احساس نمودم. همچنين سوءقصدها، قتل عام‌ها و نسل‌كشي‌هايي كه مقوله‌ي زندگي در خاورميانه روزانه دچار آن‌ها مي‌شود، مرا ناچار نمود تا تعريفي در سطح پيشرفته از حيات ارائه دهم كه عميقاً قابل فهم باشد.

بر اين مبنا، بزرگ‌ترين تخريبات كاپيتاليسم، نابودسازي تعريف زندگي است. به عبارت صحيح تر، اقدام به بزرگ ترين خيانت در حق رابطه اي است كه ميان «زندگي» با «جامعه و محيط زيست آن» وجود دارد. البته كه در اين زمينه، نظام تمدني پشتيبان آن نيز به اندازه‌ي وي مسئوليت دارد. گفته مي‌شود كه در قوي‌ترين عصر علم و ارتباط‌رساني زندگي مي‌كنيم. اما بسيار عجيب به نظر مي‌رسد كه علي‌رغم اين پيشرفت فوق‌العاده‌ي علمي، هنوز هم حيات و پيوند اجتماعي آن تعريف نشده است. پس بايد پرسيد: علمِ چه چيز و علم براي چه كساني؟ هرچه جواب اين سؤالات داده شود، درك خواهد شد كه چرا جواب بنيادي‌ترين پرسش‌ها؛ يعني «زندگي چيست و رابطه‌ي آن با جامعه چگونه است؟» را نداده‌اند. شايد اين پرسش ها بسيار ساده جلوه كنند؛ اما موجودي كه انسان ناميده مي‌شود، به اندازه‌ي زندگي‌اش بامعنا است. اگر اين را نيز درك نكند، انسان چه ارزشي مي‌تواند داشته باشد؟! مي‌توانيم بگوييم: در اين وضعيت شايد به مخلوقي بي‌ارزش‌تر از حيوان و حتي گياه، متحول مي‌گردد. انسانيتي كه معنا و حقيقت خويش را نمي‌داند، يا نمي‌تواند وجود داشته باشد، يا اگر وجود داشته باشد پست فطرت‌ترين و بربرترين خواهد بود.

ـ حيات

شايد هم نتوان حيات را تعريف نمود. به عبارت صحيح‌تر حيات به صورت نسبي قابل احساس بوده و قسماً قابل درك باشد. پيشرفت تكاملي حتي اگر واقعي هم باشد، تفسير داروينيستي آن كه به توضيح حيات و توسعه‌ي انواع مي‌پردازد، از روشن‌سازي حقيقت به دور است. تحقيق درباره‌ي حياتي كه به طور زنجيروار از سه ميليارد سال قبل در اعماق اقيانوس از سلولي كه هنوز جاندار نشده بود تا انسان امروزين پيش آمده است نيز فايده‌ي محدودي براي ]كشف[ معناي حيات دربر دارد. علم اكنون رازهاي حيات را در تشكل ذره‌هاي زيراتمي مي‌جويد. آشكار است كه با اين روش نيز نمي‌توان از توضيحي محدود آن سوتر رفت. حيات به طور قطع با اين بازگويي‌ها رابطه‌اي دارد. اما اين‌ها مسئله را به تمامي حل نمي‌نمايند.

مقايسه كردن حيات با مرگ نيز جهت [درك] معناي آن كافي نمي‌باشد. يعني گفتن اينكه »حيات[، دوران] پيش از مرگ است» يك شيوه‌ي توضيح‌دهيِ چندان ارضاكننده نيست. صحيح‌تر اين است كه بگوييم حيات مقوله‌اي است كه تنها با مرگ مي‌تواند ميسر گردد. مي‌دانم كه حياتي ناميرا نمي‌تواند وجود داشته باشد اما ا ز دانستن معناي مرگ نيز به دور هستيم. مرگ نيز حداقل به اندازه‌ي زندگي، تعريف‌ناپذير است. اين شايد هم يك نتيجه‌ي نسبي حيات ماست. شايد هم يك امكان حيات و شيوه‌ي تحقق آن است. ترس از مرگ، آن‌گونه كه بعداً به طور وسيع تعريف خواهم كرد، يك رابطه‌ي اجتماعي است. مرگ، شايد هم شبيه چيزي باشد كه عبارت يافته از همين ترس است! به نظرم دوگانگي ايده‌آليسم ماترياليسم منسجم و توضيح‌دهنده نيست. اين دوآليته، داراي خصلتي تمدني بوده و در زمينه‌ي توضيح حيات فاقد ارزش مي‌باشد. به نظرم جهت تفسيري كه در پي ارائه‌ي آن هستم، رابطه‌ي اين دوگانگي با حقيقت محدود مي‌باشد. به همان شكل، اصطلاح جاندار ـ بي‌جان نيز در زمينه‌ي حيات از تشريح‌كنندگي به دور مي‌باشد.

حقيقت ١ : به‌غير از انسان كه در پي درك حيات است، هر موجود جاندار ـ بي‌جاني تنها قادر به زيستن لحظات خويش است. گرگي كه بره‌اي را مي‌ربايد و حفره‌ي سياهي كه كهكشاني را مي‌بلعد، شايد هم داراي يك تقدير كيهاني مشترك مي باشند. جهت درك حيات، تنها در حكم يك راز است.

حقيقت ٢ : جانداري كه براي بچه‌اش خود را به هر دري مي‌زند و تشكل‌هاي ديالكتيكيِ ذره‌هاي زيراتميِ داراي سرعتي باورنكردني، به اقتضاي يك قاعده‌ي كيهاني مشترك عمل مي نمايند.

حقيقت ٣ : اين قاعده‌ي كيهاني در جامعه‌ي انساني به وضعيت بازخواست خويش رسيده است: من چه كسي هستم؟ اين پرسش، پرسشي‌ست نمايانگر تلاش قاعده‌ي كيهاني جهت بر زبان آوردن خويش براي اولين‌بار.

حقيقت ٤ : پاسخ به پرسش «من چه كسي هستم؟»، ممكن است هدف نهايي كيهان باشد.

حقيقت ٥ : شايد هم تمامي حيات كيهاني اعم از جاندار ـ بي‌جان، براي رسيدن به [پاسخ] پرسش «من چه كسي هستم؟» باشد.

 

 حقيقت ٦ : پاسخ «من، منم؛ من كيهانم؛ زمان و مكاني هستم كه پيش از آن و پس از آن همچنين نزديك به آن و دور از آن وجود ندارد!»، مي تواند هدف نهايي باشد.

حقيقت ٧ : فرزانگي‌هاي مطلقي همانند؛ "فناء في‌الله، نيروانا و اناالحق" ممكن است هدف اساسي حيات اجتماعي انسان را توضيح داده باشند و يا مي‌توانند رابطه‌اش با زندگي اجتماعي را نمايان سازند.

با خاطرنشان ساختن اين هفت حقيقت، حيات را تعريف نمي‌كنم. حوزه‌ي مربوطه‌اش را

مورد تحقيق و پژوهش قرار مي‌دهم؛ مي‌خواهم بر روي آن تحقيق نمايم. حيات هنگامي كه زيسته مي‌شود، درك نمي‌گردد. بين معنا و حيات، يك نوع تناقض اين‌چنيني وجود دارد. آن هنگام كه عاشقي با معشوق به سر مي‌برد، در عين حال نقطه‌اي است كه معنا به پايان رسيده است. توان درك مطلق با تنهاييِ مطلق يعني با فقدان معشوق ميسر است. عبارت «يا از يار بريدن يا از سر» در پي آن است تا نه از نقطه‌نظر فيزيكي بلكه از حيث متافيزيكي، واقعيت مذكور را بيان نمايد. تحمل تنهايي مطلق، با مساعدبودن جهت درك مطلق ميسر مي‌گردد. تنهايي مطلق تنها هنگامي كه به صورت نيروي معنا درآيد يعني از رابطه‌ي مبتني بر نيروي مادي خارج شود، مي‌تواند تحقق يابد. دوگانگي هستي ـ نيستي به دوگانگي معنا ـ ماده شباهت دارد. هر دو دوگانگي نيز نوعي تجريد و انتزاع بوده و در واقعيت رخ نمي‌دهند. حيات، به احتمال بسيار قابليت نظم و ترتيب‌يابيِ بي‌پايانِ اين دوآليته است. هرچند فواصل نظم و ترتيب‌يابي يعني لحظات كائوس، به مرگ مي‌مانند نيز، گويي جهت تحقق حيات اجباري جلوه مي‌نمايند.

در اين تحليل كوتاه سعي كردم هرچند به صورت بسيار محدود بازگو نمايم كه چرا حيات به تمامي قابل تعريف نيست: تعريف مطلق حيات مستلزم تنهايي مطلق، نابودگي و فقدان ماده است كه اين نيز چون صرفاً در سطحي انتزاعي باقي مي‌ماند، هم رسيدن به حيات و هم رسيدن به معناي آن، تنها به صورت نسبي و توأم با دوآليته مي‌تواند تحقق يابد.

 

  برگرفته از: كتاب بحران تمدن درخاورمیانه و رهیافت تمدن دموكراتیك اثر عبدالله اوجالان